یکتا در همان حالت، کانال همسریابی واتساپ جواب داد: -بله؟
شماره همراه همسریابی واتساپی شدی؟
جدی پرسید: -تا همسریابی واتساپ و شماره همراه همسریابی واتساپی شدی؟ جا خورد و بعد به خنده افتاد.قد همسریابی واتساپ علی رقم کوچک تر بودنش، بلند تر بود. سرش را باال گرفت تا صورتش را ببیند. با لحنی که در آن خنده موج می زد: -چرا این رو پرسیدی؟ همسریابی واتساپ جدی بود. در چشم هایش زل زده بود و می پرسید. -چون مشاوره دادنت یک جوریه که انگار این دوران رو سپری کردی. این بار دیگر نخندید. جدیت همسریابی واتساپ اثر خودش را کرده بود. هل نشد. با همسریابی کرمان واتساپ گروه همسریابی واتساپ تهران: همسریابی واتساپی به اون معنایی که تو می گی نه. تا همسریابی واتساپ و شماره همراه شده که قلبم تند تر بزنه یا با روبه رو شدن با طرف، هل شم یا حتی دوست داشته باشم در همین لحظه ای که من کنار اونم، زمان وایسه و زمین دیگه حرکت نکنه تک خنده ای کرد. به این خاطر می گم همسریابی واتساپی نشدم چون با مواجه با دونفر متفاوت، ایندر واقع دو نفر بودن. یکی اون زمان بچگی ام یکی همین چند وقتا.
احساس رو داشتم پس این نمی تونه عشق باشه. عشق توی ناخودآگاه من یه چیز ، یه احساس که فقط در مواجه با یک نفر به وجود میاد و دیگه با هیچ آدمی دیگه ای، نمی شه تجربه اش کرد. توصیه و حرفام به تو، فقط تجربه ی از دادن آدم های زندگیمه.
متفکر "بسیار خب" ی گروه همسریابی واتساپ تهران و قدمی عقب رفت. -ممنون که بهم گروه همسریابی واتساپ تهران. متعجب پرسید: -نمی خوای بدونی کیا بودن؟ روی تخت نشست. -نه. اونقدر عاقل هستی که بدونی داری چی کار می کنی. می دونم وقت اش که بشه خودت می گی. و با لحن شوخش ادامه داد: -به عقد عروسی رسید، خبرم کنم خندید.
-اتفاقا هیچ کدومشون به عروسی نمی رسن دلت رو صابون نزن. و با زدن چشمکی اضافه کرد.
-خب از ساعت خوابت گذشته پسرم. من برم دیگه شب به خیر. در را باز کرد و سریع بیرون پرید
تا مورد حمله بالشت همسریابی واتساپ که همیشه تنها ابزار دفاعی اش در برابر او بود؛ قرار نگیرد. نگاهی به ساعت مچی اش انداخت؛ با کافه زیاد فاصله ای نداشت؛ وقت کافی هم داشت. تصمیم گروه همسریابی واتساپ تا پیاده برود. هندزفری را به گوشی اش وصل کرد. آهنگی را پلی کرد وحرکت کرد.
یک ربع بعد رسید. هنوز یک ربع به زمان قرارشان باقی بود. کافه تازه تاسیسی بود با کارکنان جوان. نمای چوبی و کمی تاریکی داشت. میز های م ربعی و صندلی های چوبی را دور تا دور چیده بودند با گلدان های رز قرمزی که روی هر میز قرار داشت.
در دل کرد که خبری از دود و سیگار نبود. دست از وارسی برداشت و به طرف میزی که در سمت چپ قرارداشت؛ رفت. امیدوار بود بیشتر شلوغ نشود تا بتوانند به راحتی در مورد کار صحبت کنند.
دیشب خواب بدی دیده بود. صب حتی با مادرش هم ان را در میان نگذاشت حتی می ترسید به زبان بیاورد. فکر واقعی بودنش لرز به تنش می انداخت. از همان نیمه شب که از خواب پرید صد بار دستش روی اسم هامون متوقف شد و باز تماس را لغو کرد. قطعا وقتی می شنید از ان پوزخند های معروفش به لب می نشاند و سری به معنای تاسف تکان می داد و رد می شد. فکری به سرش زد. می توانست زنگ بزند و احوال مهرناز را بگیرد. در آخر مکالمه هم از حال خودش بپرسد و مطمئن شود که حالش خوب است. ایده عالی نبود اما بهانه خوبی بود. گوشی را برداشت تا تماس بگیر که با صدای سالم کسی سرش را باال گرفت. دل همسریابی کرمان واتساپ بود. زیر لب لعنتی گروه همسریابی واتساپ. باید تا اتمام این مالقات صبر می کرد. سعی کرد تمام افکار منفی اش را کنار بزند تا بتواند با اعضای جدید تیمش، بیشتر آشنا شودایستاد و برای روبروسی پیش قدم شد. دستش را در دست گرفت و خوشحال گروه همسریابی واتساپ. -سالم عزیزم. خوبی؟ نسبت به دو سال قبل کمی چاق تر شده بود
همسریابی واتساپ و شماره همراه گرد معلوم می شد
صورت کشیده اش همسریابی واتساپ و شماره همراه گرد معلوم می شد. اما اندامش مثل قبل بود. دل گروه همسریابی واتساپ اصفهان جز آنهایی بود
که اکثر دخترهای دانشکده حسرت بدن بی نقصش را می خوردند. شال ابی آسمانی با ان آرا یش ملیح و مو های فرش، او را جذاب تر کرده بود. -خیلی ممنون یکتا جان. بشینیم؟ اینطوری معذبم. لبخند زد: -حتما. دل گروه همسریابی واتساپ اصفهان همین بود.
ساده و یک رنگ. مودب بود و این را مدیون خانواده فرهنگی اش بود. تازه حرف شان گل انداخته بود که صدای پیمان هر دو را از جا پراند. ایستادند. مودب سالم کردند و پیمان راحت جواب داد و روی صندلیسالم دخترا. نشست